دبوی
تایید هویت
- عضویت
- 2024 , July 2
- ارسال ها
- 167
دختر همسایه روبرو مغازه ام دو سالی بهم آمار میداد (خوشگله و حتی قدش هم خیلی از من بلندتره!!!) و منم کم محلی میکردم که بره چون زندگیم رو هوا بود و هست. این از چند ماه پیش با یکی وارد رابطه شده و شایدم خواستگاره. نمیدونم.
دو هفته پیش یک شب که طرف رسوندتش و منتظر بود بره خونه و من فهمیدم، نمیدونم چی شد که یک دفعه تو دلم خالی شد. احساس کردم دوباره عاشق شدم. یک دفعه همون حال و هوای ده پونزده سال پیش اومد سراغم. استرس، تپش قلب و بغض و گریه
از اون شب به بعد حالم خرابه.
نمیخوام برم بهش بگم چون زندگیم واقعا داغونه از مالی گرفته تا روحی روانی و خانوادگی و طرفم رفته با یک نفر دیگه (برم بهش بگم اینو ول کن بیا با من که حتی ماشین ندارم ببرمت بیرون؟ ضمن اینکه دیگه محل سگم نمیذاره و اتفاقا کاری میکنه بفهمم که من دیگه کاری با تو ندارم و با یکی دیگه ام و مثلا روشو اونور میکنه). شما هم از این نسخه ها نپیچید. فقط بگید با این مسئله چطوری برخورد کنم. بدبختی اینه که مغازه ام هم روبروشونه و یا میبینمش یا هرموقع میره بیرون میفهمم و حالم خراب میشه. درواقع جلو چشممه و فراموش کردنش بدبختی داره.
با خودم گفتم شش ماه مثل سگ کار کنم از این مسئله به عنوان انگیزه استفاده کنم و درامدم رو سه برابر کنم!!! یک سری مشکلات که سالهاست باهامه رو حل کنم -مثلا برم مو بکارم و عمل بینی انجام بدم که اعتماد به نفسم بیشتر بشه - و برم سراغش - از اونطرف میگم خب این رفته با یکی دیگه و به فرض قبول کنه بعد همه اش تو ذهنته که این با کسی بوده و تو با کسی نبودی و ...
از اون طرف میگم بی خیالش بشم و برای اینکه فراموشش کنم خانمی که 60 سال بیشتر سن داره و سه سال پیش بهم آمار میداد و حتی در راه خونه تعقیبم میکرد رو برم سراغش بهش پیشنهاد بدم و خب قاعدتا دیگه تو همچین رابطه ای عشق و عاشقی هم نیست. ولی اونم زیاد باب میلم نیست.
حرف آخر اینکه من اصلا فکر نمیکردم دوباره این حس و حال گند عاشقی بیاد سراغم. مخصوصا با این سن و سال. ولی در کمال تعجب اومد. اونم تو اوج تنهاییم و بی کسیم که هیچکس نیست که سرم گرم بشه و فکر مشغول این دختر نشه. خودمم و خودم. ضمنا یک چیزی در مورد خودم فهمیدم. من اصلا جنبه رابطه و دوست دختر و حتی زن گرفتن ندارم. از نظر احساسی کشش ندارم. یعنی قشنگ به گا میرم. خدا آخر عاقبتمو بخیر کنه.
دو هفته پیش یک شب که طرف رسوندتش و منتظر بود بره خونه و من فهمیدم، نمیدونم چی شد که یک دفعه تو دلم خالی شد. احساس کردم دوباره عاشق شدم. یک دفعه همون حال و هوای ده پونزده سال پیش اومد سراغم. استرس، تپش قلب و بغض و گریه
از اون شب به بعد حالم خرابه.
نمیخوام برم بهش بگم چون زندگیم واقعا داغونه از مالی گرفته تا روحی روانی و خانوادگی و طرفم رفته با یک نفر دیگه (برم بهش بگم اینو ول کن بیا با من که حتی ماشین ندارم ببرمت بیرون؟ ضمن اینکه دیگه محل سگم نمیذاره و اتفاقا کاری میکنه بفهمم که من دیگه کاری با تو ندارم و با یکی دیگه ام و مثلا روشو اونور میکنه). شما هم از این نسخه ها نپیچید. فقط بگید با این مسئله چطوری برخورد کنم. بدبختی اینه که مغازه ام هم روبروشونه و یا میبینمش یا هرموقع میره بیرون میفهمم و حالم خراب میشه. درواقع جلو چشممه و فراموش کردنش بدبختی داره.
با خودم گفتم شش ماه مثل سگ کار کنم از این مسئله به عنوان انگیزه استفاده کنم و درامدم رو سه برابر کنم!!! یک سری مشکلات که سالهاست باهامه رو حل کنم -مثلا برم مو بکارم و عمل بینی انجام بدم که اعتماد به نفسم بیشتر بشه - و برم سراغش - از اونطرف میگم خب این رفته با یکی دیگه و به فرض قبول کنه بعد همه اش تو ذهنته که این با کسی بوده و تو با کسی نبودی و ...
از اون طرف میگم بی خیالش بشم و برای اینکه فراموشش کنم خانمی که 60 سال بیشتر سن داره و سه سال پیش بهم آمار میداد و حتی در راه خونه تعقیبم میکرد رو برم سراغش بهش پیشنهاد بدم و خب قاعدتا دیگه تو همچین رابطه ای عشق و عاشقی هم نیست. ولی اونم زیاد باب میلم نیست.
حرف آخر اینکه من اصلا فکر نمیکردم دوباره این حس و حال گند عاشقی بیاد سراغم. مخصوصا با این سن و سال. ولی در کمال تعجب اومد. اونم تو اوج تنهاییم و بی کسیم که هیچکس نیست که سرم گرم بشه و فکر مشغول این دختر نشه. خودمم و خودم. ضمنا یک چیزی در مورد خودم فهمیدم. من اصلا جنبه رابطه و دوست دختر و حتی زن گرفتن ندارم. از نظر احساسی کشش ندارم. یعنی قشنگ به گا میرم. خدا آخر عاقبتمو بخیر کنه.
آخرین ویرایش:
